ملت عشق از همه دینها جدا است / عاشقان را ملت و مذهب خدا است
پیشگفتار: در این نوشته میخواهم کتابی را معرفی کنم. آنچه خواهید خواند، ممکن است تا حدی مبهم باشد. من نخواستم که جزئیات کتاب را بیان کنم. صرفاً دوست داشتم که یک کنجکاوی ایجاد کنم تا بروید کتاب را بخوانید. واقعاً ارزش دارد.
این اولین بار بود که من یه کتاب ۵۰۰ صفحهای را دست گرفتم و بدون وقفه به خواندنش مشغول بودم. تجربهی خیلی خوبی بود و یکی از بهترینهای جمعههای زندگی، در تاریخ عمرم ثبت شد.
جرقهی خواندن این کتاب به درد مزمن معدهام بر میگردد که خیلی وقت پیش با یکی از دوستانم، راجع به آن صحبت میکردم. همینطور از زندگی و اوضاع کشور و موارد مشابه صحبت میکردیم و در دلهایمان باز شده بود. چند روزی گذشت و در پیامرسان مرحوم تلگرام به من پیامی داد و میخواست راجع به آخرین کتابی که خوانده و خیلی برایش اثر مثبت داشته، برایم تعریف کند. گویا او هم بدون وقفه کتاب را خوانده بود. شدیداً به من توصیه کرد که بخوانم.
به او گفتم کتاب را خواهم خرید ولی برنامهای برای خرید در نظر نگرفته بودم تا این که شب جمعهای که گذشت، از فرط تنهایی از خانه بیرون زدم. مجتمع کوروش برای من یک مکان دوست داشتنی بوده و برای همین به قول این دوستان روشنفکر، به پاساژ درمانی رفتم. دنبال خرید یک موکاپات نارنجی بودم که پیدا نکردم. تا طبقهی آخر رفتم و در نهایت خودم را در نشر چشمه یافتم. طبق معمول یکی دو تا لوازم تحریر نارنجی خریدم و میخواستم بیرون بیایم که چشمم به کتاب «ملت عشق» خورد. کتاب را خریدم و برای خوردن یک اسپرسو به کافهی روبهرویی البته یک طبقه پایینتر رفتم.
منتظر بودم تا کسی بیاید از من سفارش بگیرد و در همین حین کتاب را باز کردم. گویا به شدت غرق در کتاب شده بودم که گارسن هم یادش رفته بود سراغ من بیاید. صفحات را پشت سر هم دنبال میکردم. گذر زمان برایم روانکاری شده بود. بالاخره خودم گارسن را صدا کردم و سفارش دادم. ساعتی را در کافه درگیر کتاب بودم و بعد به خانه آمدم مشغول کتاب شدم.
فکر نمیکردم داستان به «شمس» و «مولوی» بر گردد. خیلی درگیر خواندن کتاب شده بودم. کلمات من را احاطه کرده بودند. مرتب از قرن بیست و یک به قرن هفتم هجری میرفتم و بر میگشتم.
رمان حول «عشق» میچرخد. برای من که عقلم همه چیز را دو دو تا چهارتا میکند، فهمیدن بخش زیادی از این رمان کار آسانی نیست. اما یک چیز برایم قابل درک بود و آنهم اول کتاب که به تفاوت بین «برکه» و «رودخانه» میپردازد. میگوید اگر سنگی به سوی رودخانه پرتاب شود، هیچ اثری بر جریان رودخانه ندارد ولی اگر همان سنگ داخل برکه پرتاب شود برکه از سکون دست بر میدارد. موجهای دایرهای برکه را در مینوردند. تنها برداشت من از «عشق» این شد که اگر به برکه «عشق» را تزریق کنی رود میشود.
کاری که شمس با مولانا کرد هم همین بود. مولانا عالم قوی بود. با عقلش زندگی میکرد. اما گویی یک برکهی بزرگ بود. شاید هم یک دریاچهی بدون موج خیلی بزرگ. ولی این شمس بود که سنگ در او پرتاب میکرد. این شمس بود که او را به میخانه فرستاد و یک روسپی را در خانهی او پناه داد. مولانا چه میدانست که دنیای یک گدای جزامی، چه زندگی دارد و یا یک دائمالخمر هم رنگ و بویی از خدا با خود دارد.
باز هم میگویم بخشی از کتاب برای من قابل درک نیست. مثلاً اتفاقاتی که در خانهی اللا رخ میدهد نمیتواند با من رابطه برقرار کند ولی من را به فکر فرو میبرد.
صحبت از «پیشداوری» که میشود تازه آدم بیشتر درگیر کتاب میشود. صدایی شترق در گوش انسان میپیچد: «تو چرا این قدر پیشداوری کردی؟».
این شمس بود که با دیدن یک روسپی راجع به او پیشداوری نمیکند و در او نور خدا میبیند. این شمس بود که با دیدن یک مست برخلاف بقیه از او انزجار نشان نداد.
صوفی ابن الوقت باشد و این چه حرف بزرگی است. قبلاً در اینجا نوشته بودم، که یکی از سه کار سخت در زندگی، در حال زندگی کردن است. نه در گذشته غرق شویم و نه در حسرت آینده بسوزیم. گذشته گرداب است. بی سر و صدا آدم را به درون خودش میکشد. حال آنکه تنها چیزی که تو لازم داری زمان حال است. اصل آن است که حقیقت حال را دریابی.
دوست دارم این جا چندتا از جملات کتاب که خیلی برایم جذاب بود را، تکرار کنم:
«درست است که خدا را با گشتن، نمیتوان پیدا کرد اما خدا را فقط کسانی پیدا میکنند که به دنبالش میگردند.»
«صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست به معنای آیندهنگر بودن است. به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن».
«اندیشیدن به پایانِ راه کاری بیهوده است. وظیفهی تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر میداری. ادامهاش خودبخود میآید.»
«به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا میخواست همه عیناً مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم میآفرید. محترم نشمردن اختلافها و تحمیل عقاید، صحیح خود به دیگران بیاحترامی است نسب به نظام مقدس خدا.»
«اهل حق، مجبور به پیروی از قواعد شریعت نیستند»
«راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی تغییر مدام»
«از وقتی توانسته بود غصهی چیزهایی را نخورد که نمیتوانست کنترلشان کند، زنی دیگر شده بود. آدمی موقرتر، تنهاتر، حساستر»
«مرزهای علم و منطق، ممکن است کاملاً قاطع باشد. اما در عشق همهی مرزها و جداییها، محو میشوند.»
«ایمان و عشق، جسارت آدم را زیاد میکند»
«شریعت کشتیای است شناور در دریای حقیقت. عاشقها، دیر یا زود کشتی را رها میکنند و در دریا غوطهور میشوند»
«انسانی که برای داستان وقت ندارد، برای خواندنِ کتاب کائنات هم وقت نخواهد داشت. بهترین داستانها را خدا مینویسند. مگر نمیدانی؟»
«مردهها بر خلاف زندهها، پیشداوری نمیکنند».
پینوشت: کتاب «ملت عشق»، اثر خانم الیف شافاک است که توسط آقای ارسلان فصیحی به فارسی برگردان شده است. این کتاب توسط انتشارات «ققنوس»، عرضه میگردد.
2 Comments
سعیده
تابستون پارسال بود که این کتاب رو خوندم و مثل دوست شما به دو نفر از دوستانم کتاب رو پیشنهاد کردم.
خوندن از شمس و مولانا (حتی با وجود شخصیتپردازیهای غیرواقعی و افسانهای اینجور کتابها؛ که به شخصه حسابی باهاشون مشکل دارم) توی زمونهای که خیلی از مفاهیم انسانی جاشون رو به قاعدههای غیرانسانی دادن، میتونه یه کم ما رو از جهان جنونآسای اطرافمون جدا کنه. به قول شاملو « جز عشق جنونآسا/ هر چیز این جهانِ شما جنونآساست».
سلامت باشید.
محمد قربانیان
من هم در مورد شخصیتپردازیهای غیرواقعی با شما موافقم. بعضاً یک حس دوگانگی میدهد، اما باز آدمی را به فکر فرو میبرد.