در یک هفتهی اخیر، هیچ مطلبی در سایت نارنجیمن منتشر نشد. دلیل این موضوع، سفر یک هفتهای من به دبی، برای استراحت بود. حدود یک ماه پیش بود که با خانواده به این نتیجه رسیدیم که به استراحت نیاز داریم و باید سفر کنیم. این اولین سفر من به امارات متحدهی عربی بود. امارات، هفتمین کشور خارجی بود که به آن سفر کردم. همهی سفرهای خارجی قبلی من، برای مواری غیر از تفریح و استراحت بود. در نتیجه، امارات اولین کشوری بود که من برای تفریح انتخاب کردم و فکر میکنم که انتخاب درستی بود.
طبق عادت همیشگی، خاطرات سفر را ثبت کردم. در این نوشته، بعضی از این خاطرات را مرور میکنم:
ما حدود یازده شب به دبی رسیدیم و مستقیم به هتل رفتیم. به خاطر باد سردی که در هواپیما و بعد از آن در ماشین، به سرم خورده بود، شدیداً سردرد گرفته بودم. مجبور شدم که سریع در هتل بخوابم و خوابم برد. از شدت درد و خستگی خاموش شدم. صبح روز بعد، حالم خوب شده بود. چون به دبی ناآشنا بودیم و هنوز برنامهای نداشتیم،تصمیم گرفتیم که یک بازدید مختصر از سیتی سنتر دیره داشته باشیم. سرویس رایگان سیتیسنتر وجود داشت که ما استفاده کردیم. در نگاه اول، سیتی سنتر دیره، تا حدی شبیه سیتی سنتر اصفهان بود و هایپری که آنجا وجود داشت، هایپر کارفور بود. هایپر کارفور تا حدی شبیه هایپر استار، ولی با تنوع محصول خیلی بیشتر. (البته درست این است که سیتیسنتر اصفهان شبیه به سیتیسنتر دیره بود)
سفر ما هفت روزه بود. من به همراه پدر و مادرم، سفر کرده بودم. این هم از عجایب روزگار بود. چون هر کس مرا میدید، میگفت: تو جوانی و باید تنها میاومدی تا عشق و حال کنی. حال که با خودم فکر میکنم، اگر تنها هم سفر کرده بودم، سفرم به همین شکلی که گذشت، طی میشد.
بعد از بازدید از سیتیسنتر دیره، به هتل برگشتیم. من تا حالا تجربهی سفر با تور را نداشتم. در لابی هتل نشسته بودیم که متوجه شدیم، یک سری افراد هستند که عنوان لیدر را دارا هستند. ما یکی از آنها را ملاقات کردیم که البته لیدر خود ما نبود ولی کمک کرد که ما با لیدر خودمان لینک شویم. در نتیجه، در طی سفر ما چندین برنامهی تفریحی مختلف با هدایت این دوستان قرار گرفت.
برنامهای که قبلاً زیاد تعریف را آن شنیده بودم، تور صحرا یا سافاری بود. ما برای این تور ثبت نام کرده بودیم. به ما گفته بودند که سوار یک لندکروز خواهیم شد و روی تپههای ماسهای، از ویراژ راننده لذت خواهیم برد. به جای لندکروز، ما سوار یک تویوتا FJ Cruiser شدیم و مزیتی که برای ما داشت، تنها ما سه نفر به همراه راننده در ماشین بودیم و به نوعی، ماشین دربستی بود. رانندهی ماشین، یک پسر ایرانی ۲۸ ساله به اسم سعید بود. سعید، خوش تیپ بود و میگفت که در خود دبی به دنیا آمده است. از زندگیاش خیلی راضی بود و این طور که تعریف میکرد، برای خودش پادشاهی میکند. آن روز، یک روز قبل از روز ملی کشور امارات بود و اکثر افراد، به ماشینهایشان پرچم امارات متصل کرده بودند. سعید هم این کار را کرده بود. برایم عجیب بود که یک ایرانی، این قدر عاشق امارات است که پرچم امارات به آنتن ماشین خود، چسبانده است. سعید تا حدی برای ما ویراژ داد. برای من که چیز عجیبی نبود. یا او واقعاً ویراژ جدی نداد یا ویراژ روی من اثری ندارد. البته پدر و مادر هم، همچین حسی داشتند. بعد از بیست دقیقه ویراژ در صحرا، به کمپ رسیدیم. کمپی که قرار بود در آن، شتر سواری، چاپ حنا بر روی دست، رقص عربی، رقص آتش و یک رقص دیگه انجام شود. تنها چیز جالب این شب، لذت ویراژ روی ماسهها بود و مابقی همه چیز معمولی بود. تازه، از شانس بد ما هم، برق کمپ اتصالی کرد و قطع شد. برای همین تمام ماشینها وارد کمپ شدند که از نور چراغ آنها برای روشن کردن محیط، استفاده شود. بعد از یکی دو ساعت تلاش، بالاخره وصل شد. اما این اتفاق، آن شب را بیشتر به یادماندی کرد. خاطرهای که بیشتر از همه برای من زیبا بود، پوشیدن لباس عربی بود. در کمپ یک سری لباس عربی گذاشته بودند که میشد بپوشیم و عکس بگیریم. این لباس به من خیلی میاومد تا این حد که یک آقایی به من میگفت: «تو اصالتاً عرب بودی، اشتباهی خودت را بین ما ایرانیها جا انداختی». باید اقرار کنم که من نژاد پرست نیستم و اصلاً هم اعتقادی ندارم که ما آریاییها بهتر از اعراب هستیم و اعراب ملخخور و نفهماند. فعلاً که اعراب ملخخور، از ما خیلی جلو افتادهاند.
بخشی زیادی از سفر به دبی، حسرتانگیز است. آدمی با خود فکر میکند و میبیند کشوری که از نظر وسعت به اندازهی یکی از استانهای ایران هم نیست، به اندازهی کل ایران درآمد دارد. کشوری که نه معادن آهن، مس و طلا دارد، از هیچ پول، میسازد. بخشی زیادی از کشور ما هم صحرا است. همین کویر ورزنهی ما، از این صحراهای دبی، خیلی بهتر است، ولی افسوس که ثروتی برای ایران نمیسازد.
اوج حسرت، وقتی است که آدمی به تور گشت شهر دبی، برود. معمولاً تورهای شهر، بهترین جاهای شهر را نشان میدهند. این جا هم همینطور بود. تکرار میکنم، خیلی زیاد همراه با حسرت بود. اولین جایی که رفتیم، جبل علی و بازار آزاد آن بود. یک Free Shope خوبی داشت که قیمتهایش معقول بود. من یک کت خریدم به همراه چند پتو و یک شامپو که مادر خرید کرده بود. قیمت کت را زده بود ۱۹۹ درهم ولی موقع حساب کردن هم باز تخفیف دادند. کل این خریدها، شد ۱۹۹ درهم که آن تخفیف آخر، خیلی دلچسب بود. جبل علی، منطقه آزاد دبی بود و پر از انبار شرکتهای مهم دنیا، مثل بنز و بیامو بود.
بعد از آن ما را به پالم جمیرا بردند. پالم جمیرا هم عجیب بود و زیبا. این قدر، پول زیاد خرج کرده بودند که خدا داند. از همین عسلویهی ایران اسلامی، خاک برده بودند و در دریا ریخته بودند. بعد از پالم جمیرا، به پاساژ ابن بطوطه رفتیم. ابن بطوطه هم خیلی جالب بود که از نماد شش کشور دنیا بود. چین، هند، مصر، ایران، تونس و آندلس بود. در ایرانش، یک گنبد بزرگ از مسجد شیخ لطفالله اصفهان بود. عجیب بود که از چه چیزهایی دارند پول در میآورند. بعد از ابن بطوطه به دبی مال برای دیدن رقص فواره ها رفتیم. رقص فوارهها خوب بود ولی در چشم من، چیز خارقالعادهای نبود. بعد از دبی مال هم به رستوران دانیال رفتیم، در رستوران دانیال، همهی غذاهای ایرانی بود و منو باز و هر چه قدر خواستیم خوردیم. من که اول، کلی میگو برداشتم ولی نتوانستم بخورم چون میگوها پاک نشده بود. در عوض، کلی غذاهای دریایی خوردم. در این تور گشت شهر، افرادی همراه ما، اکثراً آدمهای خوبی بودند. حمید کسی بود که برایمان از شهر تعریف میکرد. بزرگترین ساختمان جهان، بزگرترین چرخوفلک جهان، اولین هتل هفتستارهی جهان، بزرگترین مرکز خرید جهان، افتخارات فعلی دبی بود. قرار است که یک هتل نه ستاره هم زیر خلیج فارس بسازند که هر کس میخواهد آنجا برود، باید با زیر دریایی برود. تا سال ۲۰۲۰ قرار است که یک برج دیگر بسازند که صد متر از برج خلیفه هم بلندتر است. سال ۲۰۲۰، اکسپوی بزرگی در دبی، برگزار خواهد شد و قرار است، ۳۰ میلیون نفر به دبی سفر کنند. همینطور که در اتوبان شیخ زاید، حرکت میکردیم، رنگ و بوی توسعه با تمام وجود احساس میکردیم و باز در ذهن خود میپرسیدیم: «پس کی در ایران، رنگ توسعه را خواهیم دید؟»
وقتی انسان با خانواده به دبی سفر کند، نمیتواند خرید را از سفر حذف کند. بخشی از وقت ما هم در این سفر، خرج خرید شد. مغازههایی چون DayToDay، ارضالهدیا و Greenhouse جز اتلاف وقت، کاری بلد نیستند. یک سری اجناس بنجل چینی در آنها است. خرید در مالهایی مثل امارات مال و دبیمال لذت بخش و غیر ممکن بود. اجناس به شدت گران بودند و خریدشان کار ما نبود.
من برای خرید به دنبال چندتا کتاب میگشتم که تعداد زیادی کتابفروشی قبلاً گوگل کرده بودم به آنها سر زدم. دو کتابفروشی House of Prose و Book World نزدیک ساحل جمیرا بود که هیچ یک از کتابهای مورد نظر من را نداشتند. در امارات مال و سیتی سنتر، کتابفروشی Borders وجود داشت که باز هم کار من را، راه ننداختند. در نهایت کتاب فروشی Kinokuniya در دبی مال، همان بزرگترین مرکز خرید جهان، بود که تعدادی از کتابهای مدّ نظر من را داشت. پدر و مادر، ساعاتی را منتظر ماندند تا من به خرید کتاب مشغول باشم. این بخش از سفر، برای من خیلی لذتبخش بود.
بعد از خرید کتاب، مجدد مشغول تماشای رقص فوارهها در کنار برج خلیفه شدیم. این جا بود که دو نفر از دوستان دانشگاه را ملاقات کردم و این خیلی حس خوبی در من ایجاد کرد.
یکی دیگر از خاطرات خوب در ذهن من این بود که وقتی سوار مترو بودیم و از روی اتوبان شیخ زاید در حال گذر بودیم، از دور یک کارخانه سیمان دیدم. احتمالاً میدانید که کار من در ایران، تا حدی مرتبط با کارخانههای سیمان است. این هم برایم جالب بود که حتی در سفر هم، این کارخانههای سیمان، یادی از من میکنند. تلاش کردم که از دورنمای کارخانه عکس بگیرم که به دلیل حرکت سریع مترو، موفق نشدم.
بیمارستان ایرانیان، مورد دیگری بود که برای من بسیار جلب توجه کرد. وقتی در نزدیکی ساحل جمیرا به دنبال کتابفروشیها میگشتم به یک پل عابر پیاده رسیدیم که کاملاً معماری ایرانی داشت. از آجرنمای آن معلوم بود. وقتی از آن گذر کردیم، یک بیمارستان بزرگ دیدم که به نام بیمارستان ایرانیان بود. با خودم گفتم بخش اعظم از درمان دبی هم، در دست ایرانیان است. (البته نمیدانم این حرف چه قدر درست است).
باغ گلها و دهکدهی جهانی، دو مورد دیدنی دیگر در دبی بود. به ما گفتند که در باغ گلها، پنجاه هزار نوع گل وجود دارد ولی در عمل، پنج نوع گل در پنجاه هزار کوزه گل وجود داشت. ولی قدم زدن در دهکدهی جهانی دبی، لذت بخش بود. جایی بود که از همهی کشورها نمادی درست شده بود و یک بازارچهای از آن کشورها کنار نمادشان قرار داشت. ایران هم بود. یک چیتوز طلایی که در داخلش کشور، نهایتاً دو هزار تومان فروش میرود، در دبی به قیمت ده درهم بود که گویی اکثر این ارزش افزوده، به خاطر مالیات به دولت امارات و البته اجاره بود.
ما در سفر زیاد راه رفته بودیم و به این خاطر خیلی خسته شده بودیم، در نتیجه روز آخر را فقط در هتل ماندیم و منتظر شدیم که بعد از ظهر شود و به اصفهان برگردیم.
در کل، دبی خیلی مدرن بود. از مونیخ و کوآلالامپور هم مدرنتر بود. شهر جالب و البته پر از مهاجر. با ایرانیهای مختلفی که در آنجا زندگی میکنند، روبهرو شدم. اولین آنها، همان سعید بود که در تور صحرا، همراه ما بود. او یک زندگی رویایی در دبی داشت. ادعا میکرد که برای خودش یکی دو تا بیزینس هم در دبی دارد. سعید در ذهن من این موضوع را ایجاد کرده بود که دبی، جای بسیار خوبی برای زندگی است. بعد با چندتا از افراد دیگر که همان تورلیدرها بودند، صحبت کردم. یکی از آنها به شدت از زندگیاش مینالید. میگفت که در یک پانسیون با ده پانزده نفر، هندی، افغالی و پاکستانی زندگی میکند و زندگی سختی دارد. فرد دیگری که از قضا، اصفهانی هم بود، میگفت در هفت آسمان، یک ستاره ندارد و او هم در پانسیون زندگی میکند و هر چه در میآورد، خرج خوشگذرانی میکند. پیرزنی هم بود که وظیفهاش هماهنگی برای به بازار رفتن مسافران بود. عجیب بود که حجاب هم داشت و از شدت پیری، به زور راه میرفت. هر چه فکر کردم که او چرا آنجا کار میکند، نفهمیدم.
من کلاً آدمی هستم که همیشه به فکر رشد شخصی بوده و هستم. شاید به این خاطر باشد که زیاد سفر میکنم. خیلی از اوقات هم به موضوعات مختلف فکر میکنم. در این سفر هم زیاد فکر میکردم و به خاطر عقبماندگی کشورم، آه میکشیدم و باز فکر میکردم.
باز به ایران فکر میکردم و در همین حال و احوال بود که این خبر هم به دست رسید: یک و نیم میلیون ایرانی در صف مهاجرت به کانادا و استرالیا هستند. احساس ناامیدی در من زیاد میشد. من که همیشه مخالف مهاجرت از ایران بودم و میگفتم باید ایران را ساخت، از ایران ناامید شدم. یاد دانشگاه صنعتی اصفهان افتادم. روزی دانشکدهی صنایع، از دکتر محسن رنانی دعوت کرده بود که راجع به توسعه در ایران صحبت کند. آقای دکتر رنانی، خاطرهای را از زمان شاه تعریف کردند:
«در سالهای ۵۵ یا ۵۶ بود که درآمدهای نفتی ایران به شدت زیاد شده بود. قرار بود که رئیس جمهور فرانسه یک سفری به ایران داشته باشد. (رئیس جمهور وقت فرانسه، کسی بود که بعدها در رفتن شاه از ایران، خیلی کمک کرد). برای همین، در یکی از خیابانهای مهم تهران، گلهای مخصوصی کاشته بودند. برای آنکه مردم گلها را از بین نبرند، دور گلها حصار کشیده بودند. بالاخره، رئیس جمهور فرانسه به ایران سفر کرد و به همراه شاه، جهت گشت شهری از آن خیابان گذشتند. در همین حال بود که شاه به رئیس جمهور فرانسه گفت: ما درآمدهای نفتیامان خیلی زیاد شده است و طبق برنامهای که داریم، به زودی از ژاپن جلو خواهیم زد. رئیس جمهور فرانسه در پاسخ به شاه گفت: «فکر نمیکنی برای کشوری که دور گلهایش حصار کشیدهاند، این حرفها زود باشد؟».
حال داستان اینروزهای ما هم همین است. با خود فکر میکنم که پس کی ما رنگ توسعه را میبینیم؟ و پاسخ میدهم: این حرفها برای کشور ما که مهمترین مسائلش جلوگیری از زنان برای حضور در ورزشگاه است، یه کم زود است.
حقیقت این است که در کشور ما، اقتصاد تنها در رسانه و حرفهای مسئولین اولویت دارد ولی در عمل، آخرین اولویت، توسعهی اقتصادی است. این افکار در ذهنم مرور میشدند و باز هم فکر میکردم. به اینکه دنیا چه قدر سریع در حال تغییر است. به این که تا ده سال دیگر، تکنولوژی دنیای ما را جور دیگری خواهد کرد. به این که برای زنده ماندن، باید خودمان را با محیط سازگار کنیم. به این که دوست دارم، همیشه در صنایعی کار کنم که در لبهی تکنولوژی هستند.
باز هم نگران آیندهی ایران هستم که اگر با این روند پیش برویم، شاید بیست سال دیگر، ایرانی وجود نداشته باشد. و در آخر هم، آهنگ پرندهی مهاجر سیاوش قمیشی در ذهنم مرور میشد:
آخرش یه روزی هجرت در خونهاتو میکوبه/ تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه