پیشنوشت: مدتی است که مطلبی در وبلاگ نارنجیمن منتشر نشد و دلیلش سفر ۱۴ روزهی من به اروپا بود. این سفر، کاری و تفریحی بود. این طور که هفتهی اول، مسائل کاری بود و هفتهی دوم کمی اروپا گردی کردم. این دومین سفر من به قارهی سبز بود، اما بار قبلی فرصتی برای دیدن نبود. این بار توانستم لحظاتی در شهرهای مونیخ، اشتوتگارت، پاریس و آمستردام سپری کنم. آن چه که من از سفر در ذهن دارم، بیشتر خاطراتی است که فردی است و آنچنان قابل باز نشر نیست. در اینجا، تعدادی عکس و کمی توصیف میآورم.
ساعت دوازده بامداد روز بیست و هفتم اسفندماه ۱۳۹۶ بود که یک اسنپ گرفتم تا به فرودگاه بروم. یک پراید سفید با رانندهای که سه سال از خودم بزرگتر بود، حامل من تا فرودگاه بود. تا فرودگاه برایم از شیطونیهایش تعریف میکرد. از این که با استادها در دانشگاههایش دعوا کرده است و اخراجش کردهاند. کلاً شر بودن از قیافهاش میبارید ولی من از هم صحبتی با او احساس بدی نداشتم. رسیدم به فرودگاه و من زودتر از همسفریهایم رسیده بودم. ساعاتی رو در فرودگاه منتظر ماندم و سفرم شروع شد.
من اون شب به شدت انرژی داشتم و حرف میزدم و پر جنب و جوش بودم. اشتباهی که کردم این بود که قبل از سوار شدن به هواپیما علی رغم داشتن دستشویی، به توالت مراجعه نکردم و بسیار اذیت شدم. واقعاً اذیت شدم و در هواپیما، دیرتر از روال معمول چراغ کمربندها خاموش تا بتوانم از جای خود پا شوم و وقتی این اتفاق افتاد از آسمان به زمین اومدم.
مونیخ: من از تهران به مونیخ پرواز کردم و پرواز برگشتم هم از مونیخ به تهران بود. مونیخ از دیگر شهرهایی که در اروپا دیدم، دوستداشتنیتر است. علیرغم نداشتن ساختمانهای بلند، کاملاً مدرن است.
وقتی که من وارد مونیخ شدم، هوا منفی چهار درجهی سانتیگراد و برفی بود. تا کنون به عمرم، در آخرین روزهای اسفند برف ندیده بودم و کاپشن و کلاه نپوشیده بودم.
مریض شدن یکی از همکاران باعث شد که تجربهی مراجعهی آمبولانس به بیمار در اروپا را مشاهدهگر باشم. ابتدا سه جوان که تقریباً بیست سال داشتند آمدند و معاینهی ابتدایی انجام دادند و دکتر تقریباً سه ساعت بعد از آنها آمد و دارو تجویز کرد. کارهای این سه پسر جوان، در چشم ما ایرانیان خیلی مضحک و خندهدار بود.
میل کردن صبحانه در هتل، همیشه لذتبخشترین بخش سفر است. آزادی در انتخاب نوع و حجم خوراکی، لذتی است که در هر سفری من میبرم. اما در رستوران هتلی که بودیم، سفرههای نارنجی بیشتر حس خوب در من ایجاد میکرد.
و عجیبترین سال تحویل عمرم را هم تجربه کردم. تا حالا نشده بود که موقع سال تحویل، سر کلاس درس نشسته باشم.
در مونیخ، متروها گیت ورودی ندارند. آدمها بلیط میخرند و بدون اینکه نیاز باشد آن را به کسی نشان دهند یا بر روی دستگاهی بزنند، از مترو استفاده میکنند. فضای اعتماد بسیار زیادی وجود دارد. در بسیاری از اوقات اگر کسی بلیط نخرد و از مترو استفاده نکند، برایش مشکلی پیش نمیآید اما ممکن است که به طور موردی یکی از مأمورهای کنترل مترو، از او درخواست کند تا بلیطش را نشان دهد که اگر بلیط نداشته باشد، باید ۶۰ یورو جریمه پرداخت کند. آن چه من مشاهده کردم، اخلاق حاکم بر فضای جامعهی مونیخ باعث شده است تا اکثر افراد برای استفاده از مترو، بلیط تهیه کنند.
خوردن سالاد ترب، هم یکی دیگر از تجربههای خوش در مونیخ بود.
دیدن یک ساختمان در دور دست که نمای آن به رنگ نارنجی بود، در درونم احساس خوبی ایجاد کرد.
بدترین چیزی که در شهرهای آلمان، وجود دارد این است که تمامی مغازهها رأس ساعت ۸ میبندند و یکشنبهها کلاً تعطیلاند. من برای خرید یک لباس در فروشگاهی بودم که سر ساعت ۸، بیرونم کردند. آخر این بیمزهبازیها دیگر چیست؟
سفر ما در مونیخ یک حسن ختام خوبی داشت و آن هم روزی بود که همراه دیگر دوستان به بازدید از نویشواینشتاین رفتیم. نویشوایشنتاین یک قلعهای بود در خارج از شهر مونیخ و در ارتفاعات آلپ.
آن روز فوقالعاده بود. ناهار را پیتزا سالمون خوردم که خیلی خوشمزه بود. کمی پیاده روی کردیم. فضای اطراف قلعه، مملو از برف بود. خیلی زیبا بود. جادهها فوقالعادهتر. خانههایی که به صورت تک در کنار جاده بودند. با نگاه کردن به خانهها، احساس آرامش در ذهن آدم تداعی میشد. پنلهای خورشیدی زیادی در مسیر دیده میشد. شبیه فیلمهایی بود که همیشه در تلویزیون از اروپا میدیدم. خیلی زیبا با احساس خوب.
اردکهایی بسیار زیبا که پاهای نارنجی داشتند در مسیر رفتن به قلعه دیده میشدند. سوالم این بود که خدا چند ساعت برای طراحی و خلق این موجودات زیبا وقت گذاشته؟
پیاده روی کردیم. کمی برفبازی کردیم. گلولهی برف به هم پرتاب میکردیم و… . داخل قلعه نگذاشتند عکس بگیریم. ولی قلعه بینظیر بود. جایی که لودویک دیوانه گفته بود که من آرزو دارم تا روزی چنین قلعهای برای خودم بسازم و به رویایش جامهی عمل پوشانده بود.
داخل قلعه، اهداف بزرگ لودویک مشخص بود. اتاقهای بزرگ و سالنهای بزرگ. چیزی که جالب بود برایم وجود نخل در دکور داخل حال بزرگ که گویا در زمان لودویک به عنوان فشن استفده میشده است و ربطی به دنیای عرب و خلیج فارس ندارد. من در قلعه، یک سری مگنت به عنوان یادگاری خریدم.
بعد از برگشتن به شهر، رفتیم یک سری دیگر از قلعههایی که مرتبط با اجداد لودویک بود را دیدیم. فضایی باز و بسیار دوست داشتنی. به یک کافه رفتیم و قهوه نوشیدیم که خیلی خوب بود و مهمتر از آن این که شمعهای کافه نارنجی بود. داخل کافه هم خیلی خوش گذاشت.
و سفر من به مونیخ به پایان رسید. برای ادامهی سفر، مسیرم با همکارانم متفاوت بود.
اشتوتگارت: دو روز بعدی رو با دوستان قدیمی در اشتوتگارت سپری کردم.
اشتوتگارت جایی است که بسیار من رو یاد زادگاهام، اصفهان میانداخت. وصفی که از آن شنیدم، مردمانی دارد که بسیار در خرج کردن وسواس به خرج میدهند و لهجهی مختص خودشان را دارند. اما لهجهاشان گویا شیرینی لهجهی اصفهانی را ندارد.
دو روزی که در کنار آراد و همسرش و امیررضا بودم، آرامش خاصی را تجربه کردم. خوردن غذاهای ایرانی با دوستان، بوردگیم بازی کردن و مهمتر از همه دیدن سفرهی هفتسین برایم خیلی ارزشمند بود.
وقتی به اشتوتگارت رسیدم، آراد به استقبالم آمد و به خانهاش رفتیم. یه چایی خوردیم و سریع رفتیم به سمت نمایشگاه خودروهای کلاسیک و خاص، رفتیم. نمایشگاه واقعاً بزرگ بود و من رو شگفت زده کرد. انواع ماشینها بود و من سوار یکی از خودروهای تسلا شدم که خیلی احساس خوبی بود. میشد رنگ و بوی تکنولوژی را با حواس پنجگانه احساس کرد.
بعد از نمایشگاه برای قدم زدن به شهر کوچک توبینگن رفتیم. این قدم زدن، خستگی کامل سفر را از تنم بیرون کرد.
روز بعد مجدد بورد گیم بازی کردیم و من زیاد باختم. بعد از ظهر به داخل مرکز شهر اشتوتگارت رفتیم.این یکشنبهای بود که بعد از چندین روز، هوا کمی آفتابی شد و باعث شده بود، افراد زیادی از خانههایشان برای قدم زدن بیرون بزنند.
اشتوتگارت یک شهر معمولی و پراکنده بود. هر پنج دقیقه صدای آمبولانس میآمد که انگار هر پنج دقیقه یکی دارد میمیرد و قرار است نجاتش دهند. البته این موضوع با شدتهای مختلف در دیگر شهرهای اروپا که من دیدم، مشاهده میشد.
از دوستانم که جدا شده بودم، دیگر باید تنها سفر میکردم.
پاریس: یکشنبه شب بود که برای رفتن به پاریس، سوار اتوبوس شدم و صبح دوشنبه، خسته و کوفته به پاریس رسیدم.
پاریس از من استقبال خوبی نکرد و به محض ورود، ۳۵ یورو جریمه شدم و این کار توسط یکی از مأموران مترو انجام شد. زمانی که میخواستم از ایستگاه متروی نزدیک هتل خارج شوم و با بلیطی که در دست داشتم، نمیتوانستم گیت را باز کنم. گویا پاریس چند ناحیه دارد که باید بلیط رو برای آن ناحیهها تهیه کرد، اما من یک بلیط معمولی گرفته بودم که در جایی که میخواستم پیاده شوم، معتبر نبود. کسی که مرا جریمه کرد، خیلی مهربان بود و نیم ساعتی برایم وقت گذاشت و کمک کرد تا یک کارت مترو بگیرم که بتوانم به تمامی مناطق بروم.
بعد از دیدن کوتاه مدت برج ایفل، طبق توصیهی بردارزادهام، اول از همه به شهر بازی دیزنیلند رفتم. توصیه میکنم هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی تنهایی به دیزنیلند نروید چون لذت نخواهید برد. من ساعات بسیار زیادی در صف بازیهای مختلف معطل شدم و عملاً از خود بازیها، از ته دل لذت نبردم.
از طرفی گذاشتن یک روز کامل در دیزنیلند برای هر کسی که به پاریس سفر کند، ضروری است. البته من حسرت میخوردم که چرا در دوران کودکی خیلی اهل کارتن دیدن نبودهام و با بسیاری از شخصیتهایی که در دیزنیلند وجود داشتند، بیگانه بودم.
روزی که برای بازدید از موزهی لوور رفتم سهشنبه بود و در این روز، موزههای پاریس تعطیل هستند. در نتیجه فقط توانستم با هرم آن عکس بگیرم و متأسفانه هیچ وقت فرصت نشد که از داخل موزه بازدید کنم.
در کلیسای نوتردام، دعا کردم.
این بار، عزم جدی برای دیدن و وارد شدن به ایفل کردم. ساعتی قبل از غروب رفتم که هم روز و هم شب ایفل را ببینم. پس از انتظار در صف، با پرداخت ۱۹ یورو، توانستم وارد ایفیل شوم. تا طبقهی دوم را با پله رفتم و بعد از آن را از آسانسور استفاده کردم. در برج، وایفای رایگان بود و با خانواده تماس تصویری برقرار کردم و از بالای برج ایفیل، شهر را به آنها نشان دادم. احساس خوبی بود.
مهمترین خریدی که در فرانسه کردم، تعداد زیادی کپسول برای دستگاه نسپرسوام بود. کلاً زیاد نتوانستم خرید کنم. گرچند خرید کردن برایم، بسیار لذت بخش است.
این توصیه را نیز جدی بگیرید: هیچگاه تنهایی در شانزه لیزه قدم نزنید که دق خواهید کرد. اما اگر پول داشته باشید، خرید کردن در شانزه لیزه، لذت بخش است. من تنها کاری که در شانزه لیزه کردم و خیلی حال کردم این بود که به فروشگاه بزرگ نسپرسو رفتم و یک قهوهی رایگان نوش جان کردم. میخواستم کمی از شدت ناراحتی ۳۵ یورو که جریمه شدم، بکاهم.
به کاخ ورسای رفتم. دو ساعت طول کشید تا از هتل به مکان کاخ ورسای برسم. من از مترو استفاده کرده بودم. در مترو یک زوج چینی رو ملاقات کردم که در انگلستان زندگی میکردند و برای تفریح به پاریس آمده بودند. این روز هم از شدت تنهایی اصلاً حال خوبی نداشتم. ورسای در چشم من بزرگ بود ولی عظمتی خاصی در آن نمیدیدم. بسیار هنری به نظر میرسید.
به محض وارد شدن به ورسای، یک صف طولانی آن جا بود و من برای ذخیره کردن زمان، سریعاً وارد صف شدم. نزدیک به دو ساعت در صف منتظر ماندم و وقتی به انتها رسیدم، متوجه شدم که باید از سمت چپ کاخ، قبل از ایستادن در صف بلیط تهیه میکردم. بسی ناراحت شدم. به هر جهت این زمان از دست رفته بود و به قول فرنگیها sunk شده بود. تصمیم گرفتم که به صف بلیط فروشی بروم و بلیط تهیه کنم و بعد بیایم با مأمورین وارد مذاکره شوم که من را بدون صف راه بدهند و در این کار موفق بودم و این باعث خوشحالی من شد.
در کاخ ورسای، یک سری راهنماهای صوتی (Audio Guide)، وجود داشت و من از آنها، استفاده کردم. به نظرم قبل از ملاقات با هر مکان تاریخی بهتر است که از قبل راجع به پیشینهی آن، چیزی دانست. ورسای پر از نقاشیهای زیبا بود که البته درک زیباییهای آن برای من تا حد زیادی دشوار بود. مجسمههای لخت و نقاشیهای لخت کم نبودند. خیلی از اتاقهای شاهزادگان بسیار بزرگ بود و من برایم سوال شده بود که آنها، زمانهای زیاد خود را چه طور در آنجا سپری میکردند و حوصلهاشان سر نمیرفته است و بدون اینترنت روز تا شب را سر میکردهاند؟
ورسای به نظرم جایی است که حتماً حداقل یک بار میبایست در زندگی آن را بازدید کرد. البته باز هم تأکید میکنم که مکانهای تاریخی را باید با دانستههای قبلی بازدید کرد که به عظمت پشت سر آنها پیبرد.
باغهای ورسای بسیار زیبا و منظم بودند و احساس خوبی را در من ایجاد میکردند.
بیشتر که تأمل میکردم، به این فکر میکردم که چه طور غربیها، این قدر پیشرفت کردهاند و ما چرا نکردیم؟ همهاش دوست داشتم که کتاب «ما چگونه ما شدیم؟» و یا «غرب چگونه غرب شد؟» را بخوانم.
بعد از ظهر، حدود ساعت چهار و پنج بود که ورسای را ترک کردم و به قصد آمدن به داخل شهر، سوار مترو شدم. این روز بیشترین میزان پیادهروی را انجام دادم که حدود ۱۸ کیلومتر بود. در کل، در این سفر زیاد پیادهروی کردم.
آمستردام: بعد از پاریس، به آمستردام رفتم. هلند، کشور نارنجی است و برای همین، از قدیم آرزو داشتم که آمستردام را از نزدیک ببینم. مجدد از اتوبوس استفاده کردم.
در طی شب که در اتوبوس مسیر پاریس به آمستردام را طی میکردم، هوای داخل اتوبوس بسیار سرد بود و من به خاطر سرما کمی اذیت شدم. تا حدی که تقریباً تا صبح خواب نرفتم.
تجربهی استفاده از Airbnb رو هم پیدا کردم و برای یک شب اقامت در آمستردام، یک اتاق از آپارتمانی را اجاره کردم.
ساعت ۶ صبح رسیدم آمستردام. در همان ایستگاه، ایستگاه مترو هم بود. ابتدا به بخش اطلاعات رفتم و با پرداخت ۲۰ یورو، برای دو روزم کارت مترو تهیه کردم که البته برای قطارهای روی زمین و اتوبوسها نیز قابل استفاده بود. خیلی خسته بودم و اصلاً خواب نرفته بودم. باید صبر میکردم تا ساعت ۸ میشد و بعد به سمت خانهای که رزور کرده بودم، میرفتم.
خوشبختانه یک شعبه از استارباکس درایستگاه بود. ساعت شش و نیم باز شد و من برای نوشیدن یک آمریکانو به آنجا رفتم. از وایفای آنجا هم استفاده کردم و نزدیک به دو ساعت با خانه و پدر و مادر صحبت کردم.
بعد هم به سمت خانهای که رزور کرده بودم رفتم. آمستردام کوچک بود و سریع توانستم به آن خانه برسم. خانه برای خانوادهای به نام B Singh بود. زنگ رو زدم و وارد شدم. پسری جوان خانه رو به من تحویل داد.
دوش گرفتم. دقایقی خوابیدم و وارد شهر شدم. کمی قدم زدم. مغازههایی بودند که تورهای آمستردام میفروختند. مثلاً کروز یک ساعتهی کشتی یکی از آن موارد بود. بعد از مشورت با خانمی که در آن مغازه بود، نهایتاً کروز یک ساعتهی کشتی، icedbar cafe و موزهی bodyworlds انتخاب کردم و با icedbar شروع کردم. باز هم تنهایی اذیت میکرد ولی ارزش دیدن داشت. کمی منتظر ماندم و رأس ساعت سه وارد خود بار یخزده شدم. دمای آن منفی ۹ درجه بود و فضای کوچکتری از حد انتظار من داشت. ارزش تجربه کردن را داشت. همه در آنجا میآمدند تا ودکا بخورند و گرم شوند و من دنبال آب پرتغال بودم. کلاً ما سه سکه داشتیم. منظورم از ما، ما بازدید کنندگان است که یکی را قبل از ورود به خود بار یخزده استفاده میکردیم و دو تا را در داخل بار یخزده.
بیست دقیقه در بار یخزده بودم و بعد که برگشتم احساس خوبی داشتم. سری به بازار گلفروشیها زدم. میخواستم پیاز گل هلندی بخرم و به ایران بیاورم که فروشندهای که آنجا بود گفت اگر میخواهی پولت رو دور بریزی اینکار رو بکن. نهایتاً مقداری بذری بادمجان و ریحان و نعناع و دو گیاه دیگر به همراه یک قوطی کوچک از بذر لالهی هلندی خریدم تا در باغمان در اصفهان بکاریم.
میبایست ساعت ۵ سوار کشتی میشدم. تا رفتم به کشتی برسیم ساعت پنج رد شده بود و مجبور شدم تا بلیطم رو عوض کنم. نهایتاً ساعت پنج و نیم سوار کشتی شدم و احساس بسیار خوبی بود. کشتی هم نارنجی بود. مجدد میشد که از راهنماهای صوتی استفاده کرد. یک ساعت توسط این کشتی در شهر چرخیدیم و لذت بردم.
چیزی که بیشتر جلب توجه میکرد، حضور پررنگ خودروهای التریکی و هیبرید در شهر بود که در جاهای مختلف شهر در کنار کانالها پارک کرده بودند و داشتند شارژ میشدند. یکی از خودروهای تسلا رو هم دیدیم که در آنجا حضور داشت و داشت شارژ میشد. و قشنگترین صحنهای که دیدم مرتبط با یک خودروی کاملاً نارنجی بود که در حال شارژ شدن بود.
در توضیحاتی که توسط راهنمای صوتی، میشنیدم توضیح داده شد که چرا هلند، به رنگ نارنجی معروف است ولی من دقیقاً متوجه نشدم. تنها چیزی که متوجه شدم این است که به خانوادهی سلطنتی زمانهای قدیم هلند بر میگردد. هلند رو من اصلاً به خاطر نارنجی بودنش انتخاب کرده بودم.
بعد از آن میخواستم به بادیورلدز بروم. ساعت ۷ طبقه گفتهی فروشندهی بلیط به آنجا رسیدم، اما کسی که مسئول بود به من گفت که فردا به آنجا بروم چون بازدید از آنجا بیشاز دو ساعت طول خواهد کشید و آنها ساعت ۸ تعطیل میشوند. به او گفتم که من فردا، کوله همراه دارم و گفت که ایرادی ندارد، میتوانی آنها را به ما بسپاری. و من این چنین کردم.
فروشگاهی بود که سیبزمینی سرخ شده میفروخت و ادعا میکرد که در هلند بهترین است و صفی طولانی هم جلوی آن بسته شده بود. من چون احساس گرسنگی داشتم، به سمت آن صف رفتم و منتظر ماندم تا نوبتم شد. بزرگترین سایز ممکن رو با سس پنیر سفارش دادم و نزدیک ۶ یورو پرداخت کردم. بسیار خوشمزه بود و لذت بردم ولی تا ته آن را نتوانستم بخورم. خیلی حجمش زیاد بود و با خودم کلنجار میفرستادم که چرا سایز متوسط نگرفتم.
منتظر ماندم تا بتوانم شب آمستردام را نظارهگر باشم و بعد از آن به خانه رفتم.
خیلی خسته بودم. باید این شب رو به خوبی میخوابیدم تا روز بعد رو بتوانم با انرژی باشم و شب بعد رو هم بتوانم در برابر بیخوابی مقاوم باشم.
خوب خوابیدم. صبح حدود نه از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم و ساعت ۱۰ خانه رو تحویل دادم. میزبان مرا بدرقه کرد و در مورد رضایت من پرسید. من کاملاً راضی بودم و احساس خوبی در زمان ترک آنجا داشتم. مستقیم به موزهی بادی ورلدز رفتم و کولههایم رو به آنها تحویل دادم و وارد موزه شدم.
این موزه برایم خیلی جذاب بود و عظمت خلقت انسان رو برایم به تصویر کشید. بیش از دو ساعت، بازدید آن از من زمان گرفت. مغز آدمی از همه جا، پیچیدهتر بود.
اما چیزی که در این موزه بیشتر برایم جذابیت داشت، بحث پروژهی شادی بود که دربارهی آن زیاد نوشته شده بود. در پروژهی شادی، انواع صحبتها مطرح میشد و نتایج بعضی از تحقیقات آورده شده بود. یکی از آنها این بود که پس از ازدواج، میزان شادی افراد زیاد میشود. بعد از بازدید از این موزه، خیلی تمایل پیدا کردم که در اسرع وقت، کارگاه زندگی شاد در متمم را مطالعه کنم.
تقریباً سفر من به اروپا به پایان رسیده بود.
میخواستم یک سری نماد کوچک هم که شده از آمستردام بخرم و با خودم بیاورم که وقت نشد و سریع میبایست به ترمینال میرفتم. از گوگل کمک گرفتم و توسط قطارهایی که روی خیابانها حرکت میکردند، به ترمینال رسیدم.
به ترمینال رسیدم و سریع از استارباکس یه کاپوچینو خوردم که خیلی خوشمزه بود. باید برای برگشتن به تهران، به مونیخ میرفتم. این کار را با اتوبوس انجام دادم و برای همین سه ساعت در نیمهی شب، در شهر نورمبرگ آلمان انتظار جهت عوض کردن اتوبوس کشیدم. از این کار خوشحال بودم، چون هم بیشتر جادههای آلمان را دیدم و از شهرهایی چون دوسلدورف و فراکفورت هم گذر کردم.
وقتی به فرانکفورت رسیدیم، هوا تاریک بود. اما تفاوت فرانکفورت با دیگر شهرهای اروپا کاملاً مشهود بود و فرانکفورت رو نیویورک اروپا نیز مینامند. ساختمانهای بلند زیاد به چشم میخورد و من احساس خوبی داشتم. در کل از اینکه مسیر آمستردام به مونیخ رو توسط اتوبوس طی میکردم، احساس خوبی در من ایجاد میکرد.
شارژ لپتاپم به پایان رسید و مجبور شدم که تنها بشینم و آهنگ گوش کنم. شارژ گوشیهایم نیز رو به اتمام بودند و این اتوبوس Flixbus هم شارژر نداشت.
ساعت پنج دقیقهی بامداد به شهر نومبرگ رسیدم و از اتوبوس پیاده شدم. سه ساعت و چهل دقیقه باید منتظر میماندم تا اتوبوس بعدی برسد. بر خلاف آنچه انتظار داشتم، هیچ جای سرپوشیدهای برای نشستن وجود نداشت و میبایست در نیمکتی که در آن جا بود، منتظر میماندم.
برای شارژ کردن هم نیاز به برق داشتم که هیچ چیزی پیدا نکردم. ابتدا به هتل Novotel که در نزدیکی ما بود رفتم تا دو ساعتی را در لابی منتظر بمانم که موافقت نشد و مرا به سمت ایستگاه مترو هدایت کردند. در ایستگاه مترو هم جایی برای نشستن پیدا نکردم. تا ساعت دو بامداد در آن جا منتظر ماندم. شب یکشنبهی آنها بود و دسته دسته، دختر پسرهای مست میآمدند و رد میشدند. معلوم بود که از کلابهای مختلف میآیند. این هم تجربهی خیلی جالبی بود. شبهای اروپایی رو دیدم که همگی مستاند. من روی سکوهای یکی از پلهها نهایتاً نشستم. یکی از این پسرهای مست که حدودی بیست سال داشت، آمد سمت من و مرا بغل کرد و به من اعتماد داد که من در جایی بسیار امن قرار دارم و این خیلی خندهدار بود.
بعد از آن مجدد به سمت نیمکت ایستگاه اتوبوس بازگشتم و پسری کُرد سوری رو ملاقات کردم که با دوستان دیگرش عربی حرف میزد. مسیحی بود و نوزده سال بیشتر نداشت ولی قیافهاش، هم سن من بود. خیلی به خودش افتخار میکرد و خودش را بسیار باهوش و زرنگ معرفی کرد. او از پناهجویان بود که از سوریه فرار کرده بود. میگفت که زبان انگلیسی را در سه ما یاد گرفته است و خیلی باهوش است. از ایران هم دل خوشی نداشت چون طبق گفتهی دوستانش، ادعا میکرد مسیحیان در ایران خیلی محدود هستند. از آمریکا هم مینالید. یک پسر سیاهپوست هفده ساله اهل کالیفرنیا هم در اینجا دیدم.
به شدت احساس پختگی به من دست داد و باز هم خوشحال بودم که این سفرهای داخل اروپا رو با هواپیما نرفتم و یاد حرفی که شعبانعلی در مورد سفر کتاب خواندن میزند و این که تندخوانی شبیه سفر با هواپیما است، میافتادم.
بالاخره ساعت ۳ و ۴۵ دقیقه بامداد شد و اتوبوس مونیخ هم آمد و من سوار شدم و این هم مجدد شارژر نداشت. نزدیک دو ساعت در اتوبوس خوابیدم و ساعت ۶ رد شده بود که به ZOB مونیخ رسیدم. عزم فرودگاه کردم.
به فرودگاه رسیدم. فرآیند چکاین کمی طول کشید و من خیلی خسته بودم. بارم مقداری از ۳۰ کیلو کمتر بود و البته دو کولهی سنگین هم داشتم که جمعاً به ۱۰ کیلو میرسیدند و کولهها رو با خود به داخل هواپیما بردم.
به ایران رسیدم. به شدت خسته بودم. مستقیم به دیار نصف جهان شتافتم تا خستگی در کنم و این سفر به پایان رسید.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
5 Comments
f
عالي بود😍😍
محمد قربانیان
نظر لطف شما است.
مریم عابدی
سلام لطفا در رابطه با مهندسی فروش بیشتر مطالب بگذارید
مطالبی که گذاشتید بسیار عالی بودند منتهی خیلی کم بود
مریم عابدی
سلام لطفا در رابطه با مهندسی فروش بیشتر مطالب بگذارید
مطالبی که گذاشتید بسیار عالی بودند منتهی خیلی کم بود
ممنونم
محمد قربانیان
سلام.
ممنون از نظر شما.
حتماً. در برنامه داریم چنین چیزهایی رو.