من خیلی اهل ادبیات نبودم. البته نه این که علاقه نداشته باشم. در زمان دبیرستان که درس های ادبیات و زبان فارسی داشتیم، حقیقتاً این درسها برایم شیرین بود. شعر سعدی رو خیلی دوست میداشتم و هنوز دارم. سعدی اون موقعها، آرامبخش من بود و البته که هنوز هم هست.
بعد از دبیرستان و ورود به دانشگاه، هیچگاه فرصتی برای شعرخوانی و ادبیات نداشتم. حتی بعضی وقتها، اگر میخواستم سراغش بروم، احساس میکردم که شعور کافی برای درک ادبیات را هنوز ندارم.
دروغ چرا، هنوز هم وضعیتم تغییر نکرده است.
اما با این همه حال، سایه رو خیلی دوست داشتم و دارم.
با این که در دروس دبیرستان هم سایه معرفی شده بود، اما خیلی درکش نکره بودم.
من سایه را از ارغوان شناختم و ارغوان را نوای علیرضا قربانی.
یادم هست زمانی که علیرضا قربانی این آهنگ را خوانده بود، روزانه بیش از پنجاه بار گوش میکردم. شعر ارغوان، برای من نمادی از تمام دردهای زندگیام بود. کلمه به کلمه آهنگ ارغوان، باعث میشد که دردهایم و رنجهایم را بهتر حس کنم و ببینمشان.
ارغوانی که از سایه دور بود، برای من تمام آن چیزی بود که از دست داده بودم و باید برایشان سوگواری میکردم و می جنگیدم.
البته آهنگ ارغوان، به قول خود سایه، بخش زیادی از شعر را نداشت و ناقص شده بود. بعدترها، که با این آهنگ خو گرفته بودم، رفتم و خود شعر را خواندم و باز هم دردهایم را عمیقتر چشیدم.
ارغوان، شاخهی همخونه جداماندهی من هم بود و هست.
خیلی از دیگر شعرهای سایه خبری ندارم. اما همین ارغوانش برای من کافی بود که ارادت خاصی به او داشته باشم و هر وقت خیلی دلم گرفت، سراغ سخن سایه را بگیرم.
ای سایه صبر کن، که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
یادش گرامی.