یک: لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. (از دیباچهی گلستان سعدی)
دو: این جملهی بالایی مدتها است که ذهن من را درگیر کرده است. قضیه به این جا بر میگردد که حدود دو ماه پیش، تعدادی از دوستان با من همراه شدند که از تهران به اصفهان برویم و از آن جایی که موسیقیهایی که بنده در ماشین دارم و گوش میکنم زیاد مورد علاقهی دوستان نیست، خودشان یک فلش مموری پر از موسیقی برای لذت بردن از لحظات سفر، آماده کرده بودند و طبیعتاً هم در طول مسیر باید با این آهنگها سرگرم میشدیم. تعداد موسیقیها زیاد بود که مجبور بودیم برای حفظ تنوع از رندم دستگاه پخش موسیقی، استفاده کنیم. در بین موسیقیهایی که به طور رندم میگذشتند بعضی بودند که در شروع فایل، خانمی می گفت: «حکایت پنجم…..». خب چون در عمل موسیقی نبود، دوست گرامی ما آن را به فایلهای بعدی هدایت میکرد. شب رسیدیم به اصفهان و آن رفیق ما، فلش مموریاش را جا گذاشت. روزهای بعد، فهمیدم که اون خانم که ما بش اجازهی صحبت ندادیم، به همراه یک آقایی گلستان سعدی را میخوانند و این طور شد که چند تا از حکایتهای سعدی را گوش کردم و شدیداً به این شخص بزرگوار، علاقهمند شدم.
سه: بعداً فهمیدم که، اون خانم و آقایی که گستان سعدی را میخوانند، خانم الهام نامی و آقای احسان چریکی هستند که شاهکاری در خوانش این اثر جاودانه، خلق کردهاند. برای تهیهی این کتاب صوتی میتونید به سایت نوار، مراجعه کنید.
چهار: خود کتاب گلستان سعدی را خریدم. شروع کردم به خواندن دیباچه و غرق در واژههای رقصان شدم. تا رسیدم به این جمله که میگفت: لقمان را گفتند حکمت از که آموختی؟ گفت از نابینایان که تا جای نبینند، پای ننهند. برایم عجیب بود. ذهنم را درگیر و مرا به مرور خاطرات گذشته وادار کرد و یادم آورد که هر وقت جای ندیدم و پای نهادم، با سر زمین خوردم.
اصل کلام:
به نظرم، حرفها و پندهای زیادی که برای انواع موفقیت میشنویم به نوعی ریشه در این تفاوت نگرش در بینا و نابینا باشد، که بینا به خاطر دو چشمان روشنش دچار خطا میشود. او وقتی جلویِ دور را میبیند، از جلویِ نزدیک غافل میشود. بینا به دو چشمانش اعتماد میکند و دلیلی بر رعایت احتیاط نمیبیند. شاید، این دقیقاً همان چیزی است که ما انسانها، در زمانهایی که چالشی نداریم معمولاً رشدی هم نمیکنیم و برنامهریزی نمیکنیم. بینا در حاشیهی امن آرام گرفته و قدم میگذارد. نابینا از حاشیهی امن خود خارج شده و در نتیجه نیاز است که بیشتر دقت کند. برای همین است که زیاد به ما میگویند: “از حاشیهی امن خود خارج شوید تا رشد کنید.” بعضی از دوستان هستند که علیرغم تمایلشان به رشد در زندگی کاری و شخصی، حاضر نیستند برای آن سختی بکشند و خودشان را از این حاشیهی امن خارج کنند و برای زندگی خود، حکمتی گزینند.
اما برنامهریزی هم مورد دیگری است که در این جمله نهفته است. چیزی که اکثر ما و در اکثر اوقات از آن غافلیم. برنامهریزی و تخصیص منابع اصلیامان (یعنی پول و زمان) با توجه به اولویتهایی که مشخص کردهایم، زمانی برایمان معنا خواهد داشت که از گذاشتن پای در هر جای، هراسان باشیم. برنامهریزی همان جای دیدن است.
بیشتر که فکر میکنم، این جمله که زبان حضرت سعدی شنیدم، اساس و پایهی بسیاری از توصیههایی است که در انواع بحثهای توسعه شخصی و سازمانی میشنویم. قبلاً در نوشتهای راجع به هفت عادت مردمان مؤثر اثر استفن کاوی صحبت کردم. اگر به یاد داشته باشید، عادت دوم این بود: «همیشه از آخر شروع کنید». این عادت هم بیربط به این جلمهی بزرگ نیست. اسفتن کاوی به ما میگوید، فرض کنید که امروز روز تشییع جنازهی شما است، دوست دارید آن کسی که دارند در تابوت میبرندش چگونه باشد؟ تابوت و گور هم یک جایی است که نمیتوان ندید. شاید دیدن آن، بهتر از هر چیز دیگر بتواند برای ما حکمت به سوغات آورد.
اما با اندیشهی بیشتر به این نتیجه میرسم که سعدی حرف خاصی نزده است ولی واژگان را به گونهای انتخاب کرده است که آدمی را در فکر فرو میبرد. به نظرم اگر سعدی مدیر ما در کسبوکارمان بود و با زبان خودمانی صحبت میکرد، هر روز به ما میگفت:
- حکمت در انتخاب شغل این است که مطمئن شوی استعداد کافی برای آن شغل داری.
- حکمت در فروشندگی این است که مشتریِ درست را، انتخاب کرده باشی و محصولِ درستی که از آن شناخت داری را به او ارائه دهی.
- حکمت در مذاکره این است که از خود، طرف مقابل و موضوع مورد مذاکره اطلاعات کافی داشته باشی و همچنین گزینههای جایگزین را به خوبی بدانی.
- حکمت در استراتژی، داشتن یک سری جدول و عدد نیست، بلکه برنامهریزی برای یک مسیر پویا است.
- و حکمتهای دیگر……..
ولی فکر کردن به این جمله کافی نیست. باید اثری داشته باشد. از استفن کاوی هم، باید کمک گرفت که اصرار بر «عادت» داشت. عالی، وقتی است که عادت کنیم که تا جای نبینیم، پای ننهیم. به شخصه، تصمیم گرفتم قبل از هر تصمیمی و هر مذاکرهای، این حرف سعدی را در ذهنم تکرار و تکرار کنم که جزئی از عاداتم شود و تا شاید قدمها و گامهایم استوارتر باشند.