شاد و آرام و پرانگیزه: سه واژهای که به سختی کنار هم جمع میشوند ولی ترکیب قشنگی دارند. البته که آرام و پرانگیزه بودنِ همزمان یک تناقض است.
من سه ماه است که ۲۷ سالگی را ملاقات کردم و وارد ۲۸ امین سال زندگیام شدم. ۲۷ سالگی سال بسیار خوبی برایم بود و البته که اتفاقات مهمی رخ دادند. مثلاً فقط یک هفته قبل از پایان این سال، زندگی مشترکم را با فائزه جان آغاز کردم. ما برای شروع زندگیامان این قدر سرمان شلوغ بود که نفهمیدم با چه سرعتی سپری شد. چالشهایی هم برای گرفتن خانه، طراحی نوع چیدمان، تعمیرات خانه، خود جابه جایی اسباب و در رأسش تأمین مالی داشتیم که همه را در کنار هم حلش کردیم و الآن که به عقب نگاه میکنم، چه قدر سر و کله زدن با مسائل به صورت مشترک، لذت بخش بود. خوبی آن روزها این بود که در عین جنب و جوش زیاد، یک آرامش ویژهای را همراه خود داشت. علاوه بر اینها شاد و پرانگیزه هم بودیم.
شاد و آرام و پرانگیزه، ترکیبی است که من به دنبالش هستم. باور دارم حالت عملی این ترکیب میشود آرامش در طوفان. آرامش در طوفان، چیزی است که من به دنبالش میگردم. بعد که فهمیدم دنبال چنین سبک زندگی هستم، سعی کردم برایش اسمی انتخاب کنم. سراغ تجربیات قبلیام رفتم. من همواره تلاش کرده بودم که بهبودی در سبک زندگی و افکارم ایجاد کنم که به نظرم موفقیت آمیز بوده و احساس رضایت نیز الآن دارم. مثلاً زمانی در تلاش بودم که سبک زندگی را ناب کنم و به اصلاح فرنگیها، به سمت مینیمالیست حرکت کنم. با توجه به اون آرامش در طوفانی که تازگی کشفش کردم، منش جدیدی که این روزها در زندگی دوست دارم پیاده کنم، آرامش خروشان هستش. یعنی یک سبک زندگی پر جنب و جوش هیاهو برای فردی که گویی از هفت عالم آزاد است.
اما خب رسیدن به این سبک زندگی هم خیلی راحت نیست. دلایل زیادی هم هست. مثل ترس که آرامش را از انسان سلب میکند. من از چیزهای زیادی میترسم، مثل سی سالگی. من از سی سالگی می ترسم و چند سالی است که هر چه به آن نزدیک میشوم، ترسم هم زیادتر میشود. به نظرم وقت زیادی باقی نمانده است و تا سی سالگی خیلی کار دارم که انجام بدم. کمتر از سه سال مانده است. دلیل این ترس روز افزون هم، همین است. با نزدیک شدن به سی سالگی پیچیدگی در کار و زندگی در حال رشداند و عملاً برنامهریزی بلندمدت برای آینده، بیشتر از شش ماه نمیتواند باشد و البته اصلاً کشش ندارد. اینها رو هم باید اضافه کنیم که شرایط حاکم بر کشوری که ما در آن زندگی میکنیم و این جبر جغرافیایی همان برنامهریزی شش ماهه را هم در عمل بی اعتبار میکند.
مثلاً من آدمی بودم که یک عمر مهاجرت رو منع کردم و اصلاً به این موضوع فکر نمیکردم. به خیلی از دوستان میگفتم که شما به کشورتان مدیوناید و باید بمانید تا وطن را محلی برای ماندن کنید. اما با بزرگتر شدنم و دیدن دنیا از نگاهی دیگر، فقط به گذشتهی خودم نگاه عاقل اندر سفیه پیدا کردهام. همهی آن پندارها برایم مسخرهاند و از گفتههای خود پشیمانام. البته که فکر نمیکردم مملکتمان به چنین روزی برسد. این واژهی سه حرفی «وطن»، بیش از آن چه که فکر میکردم، قریب و البته غریب بود. گرچند هنوز دوستش دارم. به قول خانم فتانه در ترانهی «نامهربونه» که راجع به معشوق خود میگوید «هم نامهربونه، هم آفت جونه، هم قدرم ندونه، هم با دیگرونه» و در ادامه تأکید میکند که «از این چیزاش خبر دارم، ولی چه کنم که دوستش دارم؟» برای من هم ایران هنوز چنین حکمی دارد. از تمام چیزهاش خبر دارم ولی چه کنم دوستش دارم؟
من رو مسخره نکنید که از یک آهنگ سطح پایین لوس آنجلسی، هم پند گرفتهام. اما آدم است دیگر، از هر چیزی ممکن است بیاموزد.
البته اگر میهنم هم به اندازهای که من دوستش دارم، من رو دوست میداشت خیلی خوب بود. شاید من کم تر از سی سالگی میترسیدم. شاید من راحتتر میتوانستم به سبک زندگی آرامش خروشانم برسم و شاید همچنان همه را از مهاجرت منع میکردم.
اما مهم نیست.
شاید وطن مرا پس بزند، اما من برای رسیدن به اهداف و سبک زندگیام، خواهم جنگید. من همچنان با آرامش خروشان ادامه خواهم داد. درست است که ما در بند جبر هستیم، اما همچنان مسئولیت اختیار را بر عهده داریم. پس بیایید همچنان زنده بمانیم.
پ.ن: عکس زیر:
6 Comments
فائزه
نوشته ای ارام و پر خروش بود. اشک همراه با لبخندی جاری کرد.
چقدر خوب حالت رو میفهمم و حس میکنم قلمت از ذهن من به حرکت در اومده (هرچند در نقاطی تفاوت داشتیم در گذشته)
و چه زیبا گفتی در بند جبر هستیم و مسئول اختیار….
محمد قربانیان
سپاس بانو
مهناز
سلام و عرض ادب خدمت شما تولذتان تبریک میگم .
منم نویسنده سایت می باشم .
سبک نگازش زیبای داشتید تبریک می گم
موفق باشید
محمد قربانیان
درود.
لطف دارید.
پریا
سلام من هم نوشته های عالی شما رو دیدم واز صداقتتان متشکرم.
محمد قربانیان
درود.
سپاس از لطف شما