داستان:
علی چند سالی است که از دانشگاه فارغ التحصیل شده است و بعد از آن در یک شرکت دولتی، مشغول کار بوده است. حمید دوست دوران دبیرستان علی، چند سالی است که همراه برادرانش، کسب و کار پدری اش را مدیریت می کنند. علی و حمید اتفاقی پس از سالها مجدد با هم آشنا میشوند و بعد از کلی خوش و بش، تصمیم میگیرند که هر دو کارهای فعلیاشان را رها کرده و بلدرچین پرورش بدهند. هر دو پول یکسانی را وارد این کسب و کار میکنند. کارگاه بلدرچین تأسیس میشود. خودشان دو نفر برای مدیریت این کسب و کار کافی و مناسب هستند.
یک سال گذشته است و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود و کارگاه بزرگ شده است. الآن تعداد کارگرها زیاد شده و البته آقا صفر را هم که امتحان خود را پس داده است و دیگر میشود رویش حساب باز کرد، سرپرست کارگاه میشود.
سه سال دیگر هم به خوبی و خوشی میگذرد. مجموع شرکت علی و حمید، چهار کارگاه بزرگ و بالتبع چهار سرپرست کارگاه دارند. علی و حمید به تازگی یک اختلاف نظری راجع به انتخاب سرپرست کارگاهها و فرآیند کارها را حل کردهاند. اما به نظر میرسد که اختلاف نظرها، آتشی زیر خاکستر باشد. علی معتقد است که شرکت باید قاعده مند باشد. علی اصرار بر نوشته شدن قوانین مشخص برای روابط کارکنان، مدیران و کلیهی اعضای شرکت دارد. همچنین از منشی شرکت خواسته است که حرکات تک تک کارکنان را به او گزارش دهد و اگر کسی تخلف کرد به او گزارش داده شود. از طرفی حمید اولین کسی است که به این قوانین کوچکترین اهمیتی نمیدهد. حمید در پاسخ سوالهای مکرر علی میگوید: در چارچوبهای من قوانین نمیگنجد. حمید برای علی استدلال می کند که شرکت ما هنوز بزرگ نشده است و با توجه به اینکه بازار ما در حال رشد است و رقبای جدیدی در کار داریم، این قوانین دست و پا گیر مانع میشود که ما بتوانیم به تغییرات محیطی شرکت پاسخگو باشیم. از طرفی دیگر، ساختار و قانون برای علی خیلی جزء ارزشهایش نیست.
این اختلاف نظرها همچنان ادامه دارد و البته هر بار یکی کوتاه می آید تا شرکت بتواند به فعالیت خود ادامه دهد. شرکت رقیب به تازگی سیستمی بر روی مکانهای پرورش بلدرچین خود نصب کرده است که هزینههای انرژی و وابستگی نیروی انسانی را کم می کند. حمید معتقد است که آنها هم باید چنین کاری را انجام دهند و علی بر هزینههای زیاد و به صرفه نبودن این فناوری تأکید دارد.
شرکت به کار خود ادامه می دهد ولی متأسفانه از رقبای زیادی عقب افتادند ……………………..
بررسی داستان:
مدل ذهنی، عینکی است که افراد از آن به وقایع نگاه می کنند. علی و حمید خواسته یا ناخواسته درگیر ساختار سازمانشان بودند. مدل ذهنی هر دو این بود که ساختار سازمانشان باید مانند ساختار جایی که قبلا کار کرده بودند باشد.
شاید وظیفهی یک مدیر این است که ببیند آیا ساختار سازمانش درست است یا نه.
در تئوریهای سازمان، دو نوع بعد برای سازمان در نظر میگیرند: ابعاد ساختاری و ابعاد اقتضایی. در واقع ابعاد اقتضایی مواردی هستند که بر ابعاد ساختاری تأثیر میگذراند. ابعاد اقتضایی مانند تکنولوژی، اندازهی سازمان، محیط سازمان و البته مهم تر از همه استراتژی سازمان است.
هر مدیر عملا، ابعاد اقتضایی سازمان خود را میبیند و بر اساس مدلی که در ذهنی خود دارد، ابعاد ساختاری را مشخص میکند. پس هر مدیری درگیر طراحی و بررسی ساختار شرکتش است. تمایز مدیران در این است که بعد از دیدن ابعاد اقتضایی چه کاری انجام میدهند؟
در داستان گفته شده، هم علی و هم حمید می دیدند که تکنولوژی در حال تغییر است، ولی بازخوردهای متفاوتی نسبت به این موضوع داشتند. هر دو میدیدند که در سازمان آنها قدرت آقا صفر در حال زیاد شدن است ولی یکی آن را مفید و دیگری غیر مفید میدانست.
مدل ذهنی یک ابزار است. مدیری موفقتر است که ابزارهای استراتژیک بیشتری داشته باشد. شاید باید خوب فکر کرد که اگر ابعاد اقتضایی سازمانمان را دیدیم، چه طور به آن نگاه کنیم و چه پاسخی بدهیم.
وقتی پیر میشویم که مدل ذهنیامان برای مدت طولانی بدون تغییر بماند.