همهی ما با داستانهای ملانصرالدین تا حد زیادی آشنا هستیم. از وقتی بچه بودیم، راجع به این شخص و داستانهایش شنیدیم. در این نوشته، دو داستان از او را انتخاب و تلاش کردهام که مصداقهایی از آن را در زندگی روزمره پیدا کنم.
داستان اول:
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود. به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا به خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت. این بار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند! ملا هنگام صرف غذا در حالی که به لباسهای نواش تعرف میکرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمیکردند.
مصداق:
چیزی که از این داستان در خاطرهی من میگذرد، هجوم تعدادی زیادی از افراد برای گرفتن مدرک دکترا است. وقتی با آنها صحبت میکنیم، میگویند: “نام دکترا باعث میشود که روی من حساب باز کنند، حرفم را قبول کنند و برایم احترام قائل شوند.” و همین طور شد که ما تعداد زیادی تحصیل کردگان بیسواد شدیم. برای اسم و رسم، جلو رفتیم. کسی که حرفی برای گفتن نداشته باشد، اگر هم به چندین زبان زندهی دنیا مسلط باشد، بهترین لباسها رو هم بپوشد و لقب «دکترا» را نیز به دوش بکشد، باز حرفی برای گفتن نخواهد داشت.
داستان دوم:
روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن میکند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است.
مصداق:
این در عمل یادآور خیلی از تصمیمهای ماست. وقتی به یک چیزی خو میگیریم و آن را دیگر نمیبینیم. مثلاً حال خوش الآن را میبینیم و برای آینده تصمیمهایی میگیریم که حال خوش را از ما خواهد گرفت. همچنین یادآور خیلی از اولویتبندیهایی است که در زندگی به اشتباه انجام میدهیم. مثلاً برای رسیدن به کارآفرینی نیاز است که افراد یک سری مهارتهایی درون خود پرورش دهند، ولی از این مرحله میپرند و اکثراً شکست میخورند.